۱۳۹۰ آذر ۱۶, چهارشنبه

آینه

هر روز
دختری در آینه
به انتظارم ایستاده است
که چهره اش عجیب
آشنا می نماید؛
بُهت میکنم،
در چشمانم با صدای بلند
می خواند:
من شما را می شناسم؟!
-نه! بعید می دانم!
او
سالها از من
دورتر
و خسته تر حتی
با چشمانی باز
خوابیده است؛
دستانم را دراز میکنم
بلکم در جایی میان
موج های آینه
قبل از غرق شدن
نجاتش دهم؛
اما گویی دیر است
شوری آب به شش هایم
رسیده است،
 نهنگی شده ام که
که بی اعتمادی را
خِس خس می کند؛
خواهش میکنم
از آینه به رویم سطل سطل
آب نریزید
نهنگ به ساحل مانده
ترحم نمی خواهم،
تنها به احترامش
یک قرن،
سکوت کنید.