۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۰, شنبه

اتللو





می بینی؟
مردانم بروی کاغذ عجیب 
شبیهت می شوند؛
حتی اتللو!
خوانده ای؟

پرده ی آخر
دزدمونا در آغوش اتللو
با گردنبندی کبود
نقش بسته از جای انگشتانش
سرد و آرام
برای همیشه
بی نفس
 خفته

می دانی در پایان این پرده
شکسپیر چه می گوید؟
" و اتللو سخت پشیمان بود..."
باورت می شود؟

این خنده دار ترین
تراژدی عمرم بود!

۱۳۹۰ اردیبهشت ۸, پنجشنبه

حوا



باز هم
وسوسه می شوم و
بیست و هفتمین سیب را هم
از درخت می چینم؛

اين بار شرمنده
تعارفت نمی کنم
می دانی که،
آدم ش نبودی.


۱۳۹۰ اردیبهشت ۴, یکشنبه

...

آه بانو،
ولله که لبخند
بوی یاس می دهد،
بوته ای آویخته از پَرچینِ لبانت.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱, پنجشنبه

گرینویچ

ساعت به وقت دلت
دارد زنگ می زند و
تو هراسان
پنجره به پنجره
همه ی دریچه ها را
به روی چشمانت
از من می بندی؛
از چه در هراسی مرد؟
دلی که دیگر برایت نمی لرزد؟
یا خاطر بر باد رفته ات؟
آب رفته که به جوب باز نمی گردد!
حواست کجاست
مرد!
از چه می گریزی؟

ساعت به وقت دلم
دیگر خوابیدست.

۱۳۹۰ فروردین ۳۱, چهارشنبه

زندگی سیبیست گاز باید زد با پوست

پرواز کن بانو
آسمانِ آرامش که
بال نمی خواهد!

۱۳۹۰ فروردین ۲۹, دوشنبه

این شعر بوی صبح می دهد

راست گفتی احمدرضا جان
ما شب چراغ نبودیم
اما، به شب هم نباختیم
ما شب را تنها خیال کرده بودیم
خیالی خام
با عطرِ خاطراتِ مانده در گنجه
او ماند
او در شب جا ماند
من اما،
باور نداشتم
من که نور را دیده بودم بارها
شکوفه زده از صبح
آویخته از دیوارِ دیروز؛
او هم گفته بود
بانو مرا دریاب
به خانه ببر
 گلی را فراموش کرده ام
که بر چهره ام می تابید...
آری،
دریافتم
این بار خودم را
نور را
فردا را
راست گفتی احمدرضا جان
ما شب چراغ نبودیم
اما او در شب باخت.


* با نگاهی به شعرِ کمین سروده ی احمدرضا احمدی



۱۳۹۰ فروردین ۱۹, جمعه

گنگ خواب دیده

سال ها بود که در
خوابهایت جا مانده بودی
و من
خیال می کردم تو را
در بیدارترین روزهایت
یافته ام،
با هم از کوچه های علاقه
عبور کردیم و
گمان بردیم که فردایی هست
اما دریغ که شب سالها
قبل از حضور من
بر پای بسترت
طلوع کرده بود،
در خواب هر روز مرا خواب میدیدی
و من به بیداریت
دل بسته بودم،
غافل از آنکه
تو بیداری را
خواب میدیدی.

۱۳۹۰ فروردین ۱۵, دوشنبه

هی فلانی!

دل است دیگر
می گیرد،
هر چقدر هم که برایت
تنگ نشده باشد
هر چقدر هم که دیگر
شده باشی "فلانی" ؛
...
ناگاه در یک دم و بازدم
از یک لحظه ی
بی احساسِ کاملا روزانه
سینه ات
تنگ می شود،
خاطراتت قلمبه می شوند
و در گلویت چیزی
بی حرکت
ساکن و سنگین
گیر میکند
مانند ناخنی بر روی
تخته ی سیاه؛
...
دل است دیگر
می گیرد لعنتی!