۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه

#3


اگر هم سیب دوست نداشتیم که گاز بزنیم باز هم فرار میکردیم
با چشمان بسته شاید هم با یک اسب که بخدا قسم
طفلکی خدا که دیگر خدا ندارد اما تو من را داری و دستانت
بوی نرگس میدهند مثل موهای من که هی پریشان میشوند که
تو گمان کنی که بادها هم آدم شده اند
حالا از من گفتن بود اگر چیزی را بستی جایی، بدان که هر پرنده
به یک پنجره امیدی دارد
می خواهی باور کن یا نه اما ترش تر از باورهایمان
نعره ای نیست گلم با قند بخور که سیر شویم

#2


همه ی کلاغ ها مردی دارند که بر شانه اش
از تمام چنارهای خیابان ولی عصر خبر ببرند
که برگ های ریخته را بر گیسوان دختران شهر
کلاغ ها را می گویم، می بافند یک بار که قاب گرفتم
مرد را درون تصویر همهمه آمد قلمم مُرد
ولی یک عصر خیابان جوب هایش را گم کرد
خنده را هرگز، گم نمی شود که صورتم اگر
هم حتی دستانت رفته باشند
با تو ام مَرد صبحانه چای می خوری؟

#1



هرچقدر هم که دختر گیلاس باشی ومدام
شکوفه بیاید که درختها در ها را باز کنند
هرچقدر هم که مادر های زمین برایت اشک ریخته باشند
بازهم گیسوانت سفید میشوند که در زمستان
مردان منتظر چیزی نباشند
حالا تو هی بشین و و از داستانهایت برای
گلدان بگو
حالا توهی بشین و پاشو و بشین و پاشو
و مگر میشود
...

۱۳۸۹ بهمن ۹, شنبه

میعادگاه

هر روز همینجا
میان کوچه پس کوچه های
شعر هایم
به انتظارت مینشینم،
و قند آب می کنم در دلم
با دیدن رد پایت
بر گوشه ی این کلمات؛
این روزها
بساط لبخندم را هم 
برایت
براه کرده ام
که مبادا ناغافل 
از راه برسی و 
ماهت را
بر صورتم جستجو کنی؛
اما باور کن
که به جان عزیزت سخت است
تنها دل بستن به
سایه ی آبیت بر این ابیات؛
پس امشب هم
باز،
می نشینم
همینجا
تکیه بر دیوارهای
این همه شعر سپید
تنها به انتظار تو
آبی.

۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه

به همین سادگی

قد کشیده ام
به بلندای آرزوهایم
از همان روز
که تنهایی هایمان را
در چمدان مردانه ات
پنهان کردیم و
قول شانه هایمان را
به خستگی هامان دادیم؛
تو رفته ای
این بار
دست خالی
بی آن چمدان سی ساله ات
که بگویی دیگر
مسافر نیستی
و من
مانده ام
چشم انتظار
با حلال ماهی بر صورت
که بگویم
اکنون
 تنها تو آسمانم هستی
همین.

نامه

می دانم،
 تقصیر از تو نیست
عیب از این نامه های بی جواب است
خیالت راحت عزیزه دلم
می دانم...

۱۳۸۹ دی ۲۹, چهارشنبه

عشق

عشق، چیز عجیبی نیست
عزیز دلم
همین است که تو
دلت بگیرد
و من
 نفسم.

لبخند بزن

لبخندت،
ماه صورت توست
نفس آسمان من؛
مرا از این خفگی گنگ
احیا کن ...

۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه

چراغ را که در خانه روشن کردیم

چراغ را که در خانه روشن کردیم
تاریکی از کوچه رفته بود
تو در انتهای اتاق 
آرام نشسته بودی که
خوشبختی از میان پنجره
سرک کشید
سایه اش بر دیوارهای سفید اتاق
افتاده بود که
تو آن را ربودی و
در گوشم زمزمه اش کردی
و من طعمش را 
بر گونه ات نشاندم
چراغ را که در خانه روشن کردیم
آبی آسمان را در فنجان ساده ی
چایمان یافتیم
سر کشیدیم 
که صدای دریا در خانه پیچید
تو موج شدی که من 
ساحلت باشم
من ماسه شدم که تو 
قهرمان قلعه ام باشی
 در میان جزر و مد مانده بودیم
که شبانه بهار از راه رسید
من متولد شدم
تو خندیدی
عطر نرگس وجودم را گرفت
چراغ را که در خانه روشن کردیم ...

۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

...

دل ها هم از کلمات می گیرند
از واژه ها به درد می آیند
و به همین سفیدی برف
 دیده ام،
که گاها شکسته اند؛
به جان عزیزت
که عزیزترینم شده است
راست می گویم؛
چند روزیست در این خانه ی سفید
سوز می آید؛
 نکند پنجره با رفتنت
 باز مانده باشد
و ناغافل
انتهای این این شعر را
برف پوشانده باشد
نکند ...


خدا نگهدارت

دوباره تو را به این آسمان می سپارم
و به انتظارت می نشینم
روزها را دانه دانه
به ریسمان می کشم و
سینه ریزی از نبودن هایت را
بر گردن می آویزم
و می دانم که به یقین
بی تابت خواهم شد
و همچون
دخترکی،
تمام این فاصله ها را
بهانه می گیرم
آنگاه دلم
به قدر تمام دوست داشتن هایم
برایت تنگ میشود
و به حتم
گیاه دستانم
گلدان دستانت را
کم خواهد آورد
... اما
دوباره
تو را به این آسمان می سپارم
آبی ترینم