۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

...

آنقدر دوستت دارم
که سخت،
نگران خودمم
نگران ...

۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه

یلدا

قول گرفته ام از آسمان
یلدا که گذشت
تو را
از میان این همه فاصله
باز به همان
خیابان آشنا بیاورد
همان خیابان که روزی چشمانت را
در زیر قامت درختانش
به خدا سپرده بودم
...
آه آبی، اگر بدانی
 این شب ها
همه اش برایم یلداست

۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه

گل انار



سر که بر شانه ات می نهم
گیسوانم شکوفه می دهند
پیچکوار، به انبوه نگاهت

۱۳۸۹ آذر ۱۸, پنجشنبه

هر چه باد

تو چه آسان
نبودم را تاب می آوری و
من چه آرام
در زیر آوار سکوتت
می شکنم؛
کاش آنشب در باران
تو را به جان همان تابستان
قسم داده بودم که
دیگر هرگز
دستم را
رها نخواهی کرد،
کاش چشمانم را
 به چشمانت دوخته بودم
و یا حتی
انگشتانم را در انگشتانت گره ،
کاش مطمئن می شدم
تکه ای از وجودت را در وجودم جا گذاشته ای
که تا هر چه دور
هر چه باد
هر چه بادا باد
به دنبالش خواهی آمد...
اما
اکنون من ساعت هاست که دیگر
گم شده ام


۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

...

خودم را جمع کردم
در چمدانی کوچک با نقش هایی ریز
که چشمانت را به خود
می دوزند،
منتظر نشسته ام
و خیره سرانه  به عشق بازی
 باد و پنجره در موج های پرده
 می نگرم
بگمانم که
وقت سفر نزدیک است
این را
 نشتی تقویم می گوید؛
می روم
به دنبال سرنوشت های
جا مانده در خیال اتاقی کوچک
که تمام کودانه هایم را
در زیر تختش
خوابانده ام
آخرین خداحافظم را نیز
با خود میبرم
برای مبادا
گاه لازم می شود
 گفتنش
اگر آبستن تصمیمی باشی
...


آن تصمیم چشم گشود و
آینده اش را از میان دلتنگی های
چمدان مردی برگزید
که رنگ-
همان مداد آبی گمشده بود