۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

...

ديگر آبى برايم

رنگ هيچ آسمانى

جز خودت نيست،
بگمانم ديگر 

خوب مى دانى!

۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

...

می خواهی،
 آسمانم باشی
من نیز
 آفتابت خواهم شد


۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

دلتنگ

بی آنکه بدانی
گاه
چکه می کند
قطراتی از احساس
در چمدان مردی که
فاصله نام دارد و
خواهد رفت،
که رفت.

۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

من

خدا چشمانش را بست
تنها یک لحظه مرا
 تصور کرد
خنده اش گرفت و
آنگاه
مرا با یک لبخند
آفرید.

باغچه

فروغ جان ،
راستش را بخواهی
دستانم را 
در باغچه کاشتم
اما 
هیچ هم سبز نشد
بگمانم کمی
اغراق کرده باشی!

۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

ستاره بخت

حسودی ندارد که!
می دانم
مگر قحطی ستارگان بخت 
رسیده است؟
مگر کسی خواب دیده
 که هفت آسمان خاموش
هفت ستاره را در حین چشمک زدن
بلعیده اند؟
می دانم حسودی ندارد
اما مادر،
نمی توانم دختر خوبی باشم
دلم باز هم
 بادبادک و 
بلال می خواهد
هر بار که دیگر
این سال ها
 کودکانه به پارک نمی رویم،
اصلا کاش 
همان کودکی
 ستاره ی بختم را که 
مادر بزرگ برایم نشان کرده بود
از آسمان چیده بودم
که دیگر حتی 
با نرده بان آرزوها نیز
دستم به جایی نمیرسد
شاید هم
این آسمان است که
از زمین قهرش آمده و
 دوری و دوستی
برگزیده ست؛
حال اگر
 دختر خوبی باشم 
هی نگویم :
 "قاصدکم را چه کسی
آنشب از میان خوابهایم فوت کرد؟"
و دیگر
 بهانه نگیرم گرمای آن تابستان را،
قول می دهی
 برایم
یک ستاره ی بخت بخری
از همان ها که برق دارند و 
بی منت
مدام چشمک می زنند،
آخر 
همه ی دوستانم یکی دارند
می دانم حسودی ندارد
اما
...
هان؟ قول می دهی؟