۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

...

بگذار دوباره بادها بوزند
قول می دهم
به جان همین گلدان
 که تنها چند ماهی از مرگش می گذرد
بارانی ام را بر تن کنم
و تا هر چه خیال دور است
بی هوا برایت 
نفس کشم
حالا می خواهد باران ببارد یا نه
مرا چه؛
مگر من پیامبر ابرهای خاموشم که 
خورشید گله اش را
 از من دارد؟
گیرم هم روزی، جایی 
من را با باران
 دست در دست هم
دیده باشند
مگر دلیل می شود
برای حبس ابد در توهم 
یک احساس؟
نه!
به همان خدا که هنگام خلق بشر 
عطسه اش گرفت
نه!
حال پنجره ها
هر چه می خواهند بگویند،
جواب چشمان دوخته شده 
 به دگمه های آسمان
 هم
با من
فقط ، ای کاش خدا می دانست
با عطسه صبر می آید.

۱۳۸۹ مهر ۳۰, جمعه

فردا

دیگر نه از رفتن می گویم
نه از دلتنگی
نه از خاطراتی که
در تابستان
بر باد رفتند
اکنون فقط
می خواهم باقی روز را
بی این همه
شب
شعر بخوانم
اصلا می خواهم
بانوی
تمام ابرهای گم شده
در هفت آسمان
باشم
همان ها که
تجسم هیچ خدایی نبودند
شاید هم
با دریا همت کردیم و
دل از این ساحل کندیم
خدا را چه دیدی

نیایش

دیگر چیزی نمانده
برای
از دست دادن
جز یک لبخند
که تنها یادگاری من
 از خداست
این روزها که
 شادی کم یاب است.

۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه

بی من چه خواهی کرد؟

بی من چه خواهی کرد
صبحی که دیگر
حتی یادت
در خاطرم نباشد
صبحی که
نامت در خواب دیشبم
مانده باشد و
من ناغافل
از آن پریده باشم
بی من چه خواهی کرد
روزی که دیگر
 تیله هایم
برق چشمانت را
 نداشته باشند؟
بگمانم آنگاه
دیگر زمستان آنقدرها هم
برایم مهم نباشد
سفید
 رنگ تنهاییت را ندهد
برف وسعت فاصله هامان را
نپوشاند؛
پس دیگر چه اهمیت دارد
که بهمن
بیاید
اسفند را دود کنیم
چشم نخوریم
بدویم
 تا اردیبهشت
تا من
تا تابستان
تا آسمان
که تو آبیش باشی
که من
دلم برایت تنگ شود
که تو
نیایی که من
منتظر بمانم
که شاعر شوم که شعر بگویم
...
بی من چه خواهی کرد
صبحی که دیگر
مفعول هیچ شعری نباشی
که دلم برایت نلرزد
که این بار
یادت
من
تو را
فراموش
...
نگرانت هستم گلم
بی من چه خواهی کرد؟



۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

لبخند

می دانی مادر،
بگمانم
دعایم کرده ای
این روزها که من
کودکانه
بی هیچ دلیلی
 شادم.

۱۳۸۹ مهر ۲۰, سه‌شنبه

خیالت راحت

از حال رفتم و
در گذشته به هوش آمدم
می دانی
مشکل از ما نبود
مشکل از تابستان بود
از خورشید
از کوچه هایی که
پیمودیم
مشکل از
خاطرات بود
که با من به حال
آمده بودند
مشکل اصلا
 از حال بود
که گذشته رهایش
نکرده بود
مشکل از ما نبود
خیالت راحت




نبودی

کاش تو را سراسر خواب نبودم
کاش تو را
من
سنگ صبور نبودم
که بخدا
سنگ نبودم
کاش تو را من
قدر همه ی تیله ها
دوست نبودم
کاش مرا تو
تنها یک بار
بخدا یک بار
شانه  بودی
که سرم این روزها
بد در هوا گیر است
کاش تو مرا
 آغوش
تو مرا آرام
 بودی
کاش تو مرا
من تو را
هیچگاه
هیچ وقت
نبودی

۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه

پنجره

پنجره ها سنگ صبور آدمیند
رفیق گلستان و گرمابه
به جان همین عنکبوتم
که هر شب
برایم از گوشه اتاق
تار می نوازد
ما به همه پنجره ها مدیونیم؛
آنقدر
 که از میانشان
به آسمان نگرستیم
بی آنکه حتی
یکبار
حالشان را پرسیده باشیم
راستی حالت چطور است
پنجره جان؟
باز به غیرتت
چه اشک ها که برایم نریختی؛
می دانم
در حقت بد کردم
که تنها نصیبت از من
طرح های گاه به گاهی بود
که بر دل نم زده ات
 کشیدم
بخدا می دانم
 بد کردم
به خودم، به تو
به همه آن ستاره هایی
که چشمک زنان خواستند
ستاره ی بختم باشند
و من تنها
 دل
به یک مداد آبی
از جعبه ی مداد رنگی هایم
بستم.

بازی

بازی ساده ای بود
من
چشم گذاشتم
تو
 گرگ شدی!

بانو

دیگر بانوی هیچ قصه ای
نخواهم شد
که این بانو
 خود
قصه ها دارد ...


۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه

خواب


دیگر وقت آنست که
بخواب روم
بر بستری به وسعت
این زندگی
با گیسوانی از خاطره و
خوشه ای از
ستارگان - بخت های برگشته

۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه

خرمالو

می دانم،
عاقبت روزی
بزرگ خواهم شد،
آنقدر که
برخیزم و
وجود جا مانده
در مردان دیروزم را
باز
 پس گیرم؛
باور کن
در یک صبح آفتابی
که همه خرمالوهای گس
دیگر رسیده باشند
من،
بزرگ خواهم شد
آنقدر که دیگر
هیچ تیله ای را
به مدادهای رنگی
نبازم.