۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

سیب

اگر به من باشد
همه رویاهایم را
درون بغچه ای کوچک
می بندم
و
دستت را میگیرم
با خود می برم
به هر کجا که باشد؛
آخر مگر زندگی
چیزی جز
همان سیب سهراب است؟






۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

سنجاقک


تا تو بیایی
من همینجا
آرام
غرق خواهم ماند
جایی میان دریای خیالم
و آسمان منطق تو
نگاه کن آبی،
من مردن را از برم
کافیست
شصت و سه سنجاقک
نفس نکشم
نگاه کن...

۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

...



دل را
بايد بست.
من،
به تو
دل بستم
تنها با يك نخ آبى
خيلى آبى!



۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

ستاره

راست است،
دلم برایت تنگ شده است
کاش از راه می رسیدی
با همان پیراهن آبیت
که رنگ آسمان بود
با خط هایی سفید
که اگر دریا بودی حتم داشتم
به رنگ کف بوسه هایت
بر ساحل می شد
می بینی تو هم این روزها
به تلخی دریا شده ای
اما فکرش را بکن
اگر
از پشت این همه دلتنگی
سر می رسیدی
با همان پیراهن آبیت؛
من
در زیر آسمانت به خواب می رفتم
و تو
تمام شب
برایم از آن بالا
چشمک می زدی



۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه

آبی

خداحافظ
همه آبی من،
خداحافظ
...
آسوده باش
که به جان همین ستاره ها
بعد از تو،
هیچ کس را
آبی نمی خوانم
حتی اگر روزی
خطابم به آسمان باشد
...
به خدا
که راضیم

۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

کوچه

آمدم

ماندم

نیامدی،

خواهم رفت

با
زنبیل قرمز کوچکی در دست

که یادت را

برای همیشه درونش گذاشته ام

۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

فقط همین

دیگر نه در فنجان قهوه
نه در میان ورق هایم
به دنبالت نمی گردم،
دیگر نشانیت را
از هیچ بادی نمی گیرم،
دیگر تیله هایم را نذرت نمی کنم
حالت را هم
نه،
نمی پرسم؛
اصلا به من چه که
چند آینه غمگینی
انار کمیاب است
و یا
امروز،
چندم مرداد است؟
تا اردیبهشت خیلی باقیست؟
در این روزهای خسته
نبودت را کم آوردم
فقط
همین!

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

...

گاه هيچ چيز،
هيچ چيزِ هيچ چيز
تغيير نميکند؛
تازگي ها که خدا
شوخيش گرفته است