۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

مات

حتم دارم این بار
دیگر از خواب سکوتت
بیدار نخواهم شد؛
حالا تو حی بیا و صبرت را
به رخم بکش
من مدتهاست که مات شده ام.


می خواستم

می خواستم من باشم تو باشی
غروب باشد
ابر نباشد
باد بی آید
تابستان نباشد
بهار باشد حوالی اردیبهشت
شب شود
آسمان پر ستاره باشد
صاف باشد
تو همچنان باشی
من ستاره بچینم
تو ستاره دوست داشته باشی
تو من و ستاره و تیله و مریم را
دوست داشته باشی
من تو را دوست داشته باشم
ماه باشد
زمان باشد
بوی نم بیاید
چمن باشد
پابرهنه بدویم
تا انتهای شب
تا نتهایت دوشت داشتن
تا آنجا که دیگر
تا نباشد
من باشم تو باشی
پنجره باشد
سکوت نباشد
پنجره رو به کوچه بن بست نباشد
راه بی بازگشت نباشد
فاصله نباشد
بین دو دور نباشد
یادم تو را فراموش نباشد
تلخ نباشد
سخت نباشد
خواب
خیال
وهم و رویا نباشد
پنجره رو به باغچه
رو به درخت خرمالو
اما خرمالوها گس نباشد
کال
لک دار
نارس نباشد
دوست داشتنمان را گفتم
مثل زمستان سرد نباشد
فقط من باشم تو باشی
غروب باشد
ابر نباشد ...









۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه

و فنجانی که دیگر
هیچ
فالی ندارد!

۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

مانده ام

این بار که به دیدنم آمدی،
اگر آمدی
مقداری زمان بیاور
می خواهم برایم صرفش کنی
در زمان حال

دیر زمانی ست که
بوی کلماتت را از خاطربرده ام
نه به یاد دارم
مرا به کدامین اسم دختران بهار می خواندی
نه به یاد داری
من به کدام لهجه
برایت از دریا می گفتم،
یا که تو را چند تیله دوست داشتم

اما هنوز که هنوزه دستانم
بوی کوچه های تابستان می دهد
و هوایی داغ
و
باورت نمی شود اگر بگویم
هنوز پاهایم خسته ی
خاطرات نا تمام مرداد است؛
و هنوز
شب ها به صدای سازت
که سکوت می نوازد
گوش می سپارم،
هر چند خارج میزنی استاد
تو نیز
سازت کوک نیست

حال مانده ام
در زیر کدام بهمن ماندی
که اینگونه تو را گم کردم؟





۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

تابستان

خوش به حال تابستان
چه خاطره ها دارد
از ما
...
كوچه هاى شهر
قدم های داغ
...
يادت هست؟

۱۳۸۹ خرداد ۱۵, شنبه

هیچ

قرآن را بوسیدم
آب را پشتم
بر زمین ریختم و
رفتم؛
من تو را به تیله ها
فروختم
من تو را فراموش
تو من را خسته
تو من را هیچ
من تو را
سکوت
من تو را
پایان
من تو را
آه ...
هیچ!

۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

می بینی،
هنوز که هنوزه
بر بند نازک خیال
کودکانه ایستاده ام
...