۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

به خدا قسم

اینقدر مدام
در گوشم سکوت مکن،
به خدا قسم که
فراموشت می کنم
که به باد می سپارمت،
اما می دانی
من اگر جایت بودم
در میان
این همه مکث بلند
که طعم ترس می دهد
به دهانم،
یک بار
به خدا یک بار
...
نه نمی گویم؛
لطفا دلم را
که بسته بودم
روزی به مردی
که بسیار شبیه دیروزت بود،
برایم پس بفرست؛
می خواهمش
فوری!

۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه

...

من بى تو
شاعر شده ام،
تو بى من
چه مى كنى؟

باران

باران که می زند
بوی تو
در هوایم می پیچد،
آبی.

۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

مادر بزرگ
نمی دانم در کدام خواب کودکیم بود
که گربه ی همسایه
ستاره بختم را
از آسمان چید

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه

ای کاش

گم شده ام انگار
در کوچه های
بی ازدحام شهر؛
ای کاش
از میانه های کوچه
قد می کشیدی و
مرا
به نام کوچکم می خواندی،
حتم دارم پیدا می شدم
آنگاه که
آخرین الف از نامم
از لبان تو خارج می شد.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه

مرد باش

اگر خواستى بروى
تو را به جان تيله هايم قسم
مردانگى كن،
لحظه اى
به ايست
دستت را برايم بالا بياور
و
زير لب
زمزمه كن
خداحافظ،
اگر غم هم در چشمانت نبود
نبود
فداي سرت؛
من هم قول مى دهم
زنانگى كنم و
تكه اى از وجودم را
براى هميشه برايت نگه دارم
خدا را چه ديدى
شايد روزى دلت گرفت
هواى تيله و مريم كرد
و دخترى كه
روزى
جايى
زمانى
دلش را برايت باخت.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

لیلا که دلش می گیرد هوای دلش شرجی می شود مانند دریا
جزر می شود، مد می شود، تیله ها را آب می برد، غرق می شوند
غرق
لیلا که دلش می گیرد پیراهنش تصویری از شب می شود، سیاه می شود، لیلا خواب می شود
خواب
لیلا که دلش می گیرد از آسمان عروسکهایی بی لیخند می بارد که گم کرده اند،
تبسم معصومشان را در کودکیم
گم
لیلا که دلش می گیرد تنگ می شود دلش برای خودش
تنگ
...

...

دل از سکوتت مى گيرد ،
آبى.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه



مرد،
برايت از خاطراتم كمي گل نسترن آورده ام كه سنجاق كنم بر سرت،
كه بوي ارديبهشت بگيري، كه قناري سينه ات برايم باران بخواند كه بهار بيايد كه يادم ، تو را فراموش
پس چرا! مگر به انگشتانت دخيل نبستم كه فراموشم نكني؟
اين بار ميخواهم دامن زنانگيم را هم بر تنت كنم
كه باد كه مي آيد همه ي شعرهايم در چين هايش بلغزند آرام آرام آرام
راستي يادت نرود نخ بادكنكم را سفت بچسب
همه آرزوهايم درونش خوابيده اند،
نروند بر باد
بر باد
بر باد.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

دوست

کاش دوست را می شد
همچون میوه های ترد تابستان
زیر آفتاب
از درخت چید و
با لذت بوئید.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه



من يك مرد دارم، يك مرد كه من را ندارد
يك مرد كه سايه ام نيست كه من سايه اش هستم
من يك مرد دارم كه او ريشه مي دهد كه او پيله مى شود
كه من جوانه مى زنم كه باد مى آيد كه پيراهنم با چين هاى خيالم ميرود كه رفت
من يك مرد دارم كه آنقدر ها هم مرد نيست
من يك مرد دارم كه اگر مرد بود كه دلم را نمى برد
که برد...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه



من یک دخترک چوبی با کمی پارچه و البته نخ و موی اضافی می باشم
من با کسی بازی نمی کنم اما همگی با من بازی می نمایند
من موهای بلندی دارم به بلندی همه آرزوهای دخترانه پنبه ای
من قلب هم می دارم
من قلبم را به دلم سنجاق کرده ام
من تماشا را دوست نمی دارم
من اعتراض دارم اما اجازه نمی دارم
من دهن میدارم اما حرف نمی دارم
من پنج انگشت در هر دست میدارم
من پا نیز حتی می دارم
من بازی را دوست نمی دارم
زندگی بازی خیلی لوسی می باشد
من....

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۱, شنبه



آنقدر بزرگ شده ام كه بزرگ شده باشم كه باشم
كه عروسك نداشته باشم كه عروسك هم مرا نداشته باشد
كه دلم تنگ شود كه شود كه عروسك گريه اش بگيرد من كاغذم خيس شود دلش بگيرد گير كند از بس گير كرده بميرد
مرگ كه بد است ماشين ندارد كه با من بازي كند كه بازي را من با عروسك كردم
يادم رفت من به عروسك باختم
من بزرگ شدم عروسك كوچك ماند دلش شكست ماهي شد آب خواست
من دريا شدم آب شدم
آه من آب شدم!