۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه

...

گاه خالی می شود
در وجودت چیزی
جایی
که پر نخواهد شد هرگز،
نه با فاصله
نه با برف
و نه حتی با تو

فراموشی

مادر می گفت فدای سرت
بزرگ می شوی یادت میرود؛
اما بزرگ شدم
خانمی شدم
به قد یک اردی بهشت
اما هنوز که هنوزه
هیچ چیز از خاطرم نمی رود،
...
می دانم حتی اگر
تمام مداد رنگی هایم را هم ببخشم
این خاطرات رنگ نمی بازند،
...
دیگر نقاشی نخواهم کرد.




۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

عید

اسفند را دود نکرده
عید آمد؛
می دانم امسال هم چشم می خوریم.

۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

هم کلاسی

دیگر دیر است
برای آنچه
در کوچه های خاطره
بر باد رفت،
هم کلاسی.
این روزها
دل به صدای سکوت
دیگری بسته ام.

۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

بادبادک

شعر که نمی گویم
گیر کرده است
انگار در گلویم
چیزی،
مانند بادبادکی
به سیم های برق
مانده در کوچه ای
روزی
جایی
در کودکی.