۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

...

خودم را جمع کردم
در چمدانی کوچک با نقش هایی ریز
که چشمانت را به خود
می دوزند،
منتظر نشسته ام
و خیره سرانه  به عشق بازی
 باد و پنجره در موج های پرده
 می نگرم
بگمانم که
وقت سفر نزدیک است
این را
 نشتی تقویم می گوید؛
می روم
به دنبال سرنوشت های
جا مانده در خیال اتاقی کوچک
که تمام کودانه هایم را
در زیر تختش
خوابانده ام
آخرین خداحافظم را نیز
با خود میبرم
برای مبادا
گاه لازم می شود
 گفتنش
اگر آبستن تصمیمی باشی
...


آن تصمیم چشم گشود و
آینده اش را از میان دلتنگی های
چمدان مردی برگزید
که رنگ-
همان مداد آبی گمشده بود







هیچ نظری موجود نیست: