۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه

پنجره

پنجره ها سنگ صبور آدمیند
رفیق گلستان و گرمابه
به جان همین عنکبوتم
که هر شب
برایم از گوشه اتاق
تار می نوازد
ما به همه پنجره ها مدیونیم؛
آنقدر
 که از میانشان
به آسمان نگرستیم
بی آنکه حتی
یکبار
حالشان را پرسیده باشیم
راستی حالت چطور است
پنجره جان؟
باز به غیرتت
چه اشک ها که برایم نریختی؛
می دانم
در حقت بد کردم
که تنها نصیبت از من
طرح های گاه به گاهی بود
که بر دل نم زده ات
 کشیدم
بخدا می دانم
 بد کردم
به خودم، به تو
به همه آن ستاره هایی
که چشمک زنان خواستند
ستاره ی بختم باشند
و من تنها
 دل
به یک مداد آبی
از جعبه ی مداد رنگی هایم
بستم.

هیچ نظری موجود نیست: