۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

بغض

همكلاسى
مرا ببخش،
امروز بغض آنروزت
در گلوى من شكست
امروز كسى مرا
مانند تو
ميان راه
جا گذاشت؛
آه همكلاسى
مرا ببخش ...



۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه

...

باران می بارد
و گویی
این سر انگشتان توست
که آرام آرام
برایم بر شیشه می نوازد
کدام ترانه را می نوازی
مرد؟
که باز بوی نمت
 در هوای ذهنم می پیچد
و دلم آسمانها
برایت تنگ می شود






۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

گم شده

من گم شده ام
در یکی از همین پرسه های شبانه
جایی میان خیال و واقعیت
همان زمان که دستم را رها کردم
و کودک کوچک درونم
به ناگاه از خوابم پرید
من گم شده ام
از همان روز که
 انگشت عروسکم را بریدند
و او تنها
برایم پلک زد
من گم شده ام
در چند بار فراموشی پی در پی
 حافظه های کوتاه مدت
می دانم
 بعید است که دیگر پیدایم کنم
اما شما را
 به جان همه ی کودکان گم شده
اگر مرا جایی تنها
بی خودم دیدید
تنها یک مداد آبی برایم
بگیرید و یک کاغذ
آخر
 با آسمان و
دریا و
باران
که دیگر گم شده ای نمی ماند


۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه

نقاشی

دلم می خواهد نقاشی بکشم
خودم را
تو را
کوچه را
دست هایمان را
گره خورده در هم
شاید هم کمی دورتر
شاید خیلی دورتر
شاید هم خیلی خیلی دورتر
اصلا شاید تو را نکشیدم
شاید آن دور دورها
تنها یک نقطه روشن گذاشتم
اما گفته باشم آسمانم زرد است
زمین آبی
درختان صورتی
پرندگان اسپانیایی می خوانند
و باد فلامینکو می نوازد
و من تنها می رقصم
با یک دامن بزرگ چیندار
که رویش پر ماهیست
بعد هر چه ستاره دارم
بر سینه آسمانم می زنم
تا یک شبه ژنرال شود
آنوقت کودتا می کنم و
هر چه مداد سیاه است
 را
خلع قدرت
یک گوشه نقاشیم را هم برای همیشه
سفید می گذارم
که زمستان باشد
که برف باشد
که تو جایی برای دوباره آمدن
داشته باشی
بعد
در آخر
تو بیا
نقاشیم را ببین
به وسعت آسمانش
به رویم  لبخند بزن
شیطنت کن
برایم نمره یک پنج بگذار
یک پنج برعکس



۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

مى دانم ...




مى دانم
ديگر نمى آيى
اين كه خجالت ندارد
مرد!
از همان روز
كه پنجره
باز ماند
باد
آمد
شعرهايم را
برد
فهميدم
اما بگذار اعتراف كنم
آنقدرها هم
عاشقت نبودم
يعنى بودم
مى خواستم كه باشم،
اما ديگر نيستم
خودم را گفتم
نيست ام؛
پس ديگر سراغم نيا
نشانيم را نپرس
نگرانم نشو
دلت را
گهگاهى تنگم نكن
سلامم نرسان
نامم را نخوان
صدايم نكن؛
اصلا فرض كن
يادم
تو را
فراموش.


۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

مهمان

فنجان چای
امروز 
می گفت
مهمانی 
در راه است

فکرش را بکن!
دیگر فنجان ها هم
لاف می زنند

اما تو مردانگی کن
به خاطر آبروی فنجان چای 
هم که شده
بیا ...


۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

وطن

آسمانم باش
بارانم باش
دریایم باش
آبی؛
آنوقت
 من نیز
همچون بنفشه های فرهاد
وطنت خواهم شد

۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه

ناگفته های یک انسان سالم


هنگام فارغ التحصیلی
جلدم را نیز 
تحویل دادم
حال این که می بینید
خود خود بی خود من است
با عرض پوزش از تمام کسانی که عاشق
چشمان خمارم بودند
به عرض می رسانم 
که چشم های اینجانب چپ اند
لبانم ورقلمبیده
گونه هایم تخت
موهایم انگشت شمار
و دماغم هم که
 بماند،
مغزم را معمولا جهت انجام مراسم و مناسک هوا خوری
بیست ساعت در شبانه روز در هنگام بیداری
البت که به توصیه ی اکید دکتران
بیرون از کاسه سر
نگهداری میکنم
دستانم چپندر قیچی جهت  
انجام کلیه مراسم عقد و عروسی
با سرویس در محل
تضمینی
موجود می باشد
اگر در پزشکی قانونی به سراغم آمدید 
مرا از زگیل بزرگ پاشنه پای راستم
که خدا همگان را بدان هدایت فرماید
بگو امین
شناسایی بفرمایید
آخر تعریف از خود نباشد
من همان آشیل 
فرزند خوانده سوفوکل فقید می باشم
که از وقتی تیر بر پاشنه ام خوابید
مردم (moradam)
قوت غالبم پرندگان مرده ی خوش آواز می باشد
که در این میان
کلاغ را به خاطر یک رنگی
بیشتر دوست تر می دارم
که همانا اگر گول روباه را نخورده بود
امروز هم هیچ فرقی با دیروز نداشت
القصه آنکه عنکبوتی دارم
که هر شب در کنج دیوار دلم
از بس که تمیز است
به جان همه اشیاء بی جان
تار برایم می نوازد
تا بلکم گیسوان انبوه پاهایم
در طنین سازش
به رقص آیند
خلاصه آنکه
در صورت اطلاع از نامبرده
با خانواده ی داغدارش
تماس گرفته
به رسم یادبود چند فوت نموده
و خانواده ای را
از نگرانی خارج سازید

...


آه ،که رنگ ها
دیگر رنگ نیستند
همه
سیاه بازیست!

یک عابر پیاده

من
آری من
جدول ها را دوست دارم
پیاده رو
جاده ها
سنگفرش ها
ساحل
همه را دوست دارم
من هر چه را بتوان بر رویش
پای نهاد دوست دارم
جوراب های راه راه آبیم
کفش های کتانی قرمز کودکی
با بند های بلندش
گبه رنگارنگ اطاق
فرش دست باف جهاز مادر
همه را
به جان عزیزت
همه را دوست دارم
تو را هم آبی
وقتی بر دلت پای نهادم
دوست دارم

۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

مونوکروم

رنگ هایت را
در کدام قمار باخته ای
 نقاش!
باز هم به غیرت "ونسان"
گوشش را
 به قمار نهاد

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

...

می آیم هرروز
همینجا
در میان شعرهایم
آرام به انتظارت می نشینم
می دانم
می آیی هرروز
همینجا
در میان شعرهایم

۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

من


لیلا هستم
تا اطلاع ثانوی بیست و شش ساله
در شناسنامه محل تولد تهران است اما
خودم گمانم به کوه المپ میرود
ریا نمی کنم خدا زاده نیستم اما خدایان را دوست می دارم
قابل شما را ندارد اما نشان به آن نشان
که به رسم خدایان دو بال دارم
هر چند در چند بار پرپر زدن مداوم
کمی شکسته اند اما خوب
مرا گهگاهی تا خیالهای دور هم برده اند
داشتم می گفتم
آسمان ارث پدریست
نه آنکه بزور گرفته باشم ! خیر
کمی درونش ریشه دارم، چه کنیم علم ژنتیک است
دکتران تشخیص دادند که این  مرض
به احتمال زیاد مادرزادیست
بگذریم، از خودم می گفتم
آینه ها شایعه کرده اند رنگ موهایم قهوه ایست
اما به جان تیله هایم دروغ می گویند
باور ندارید؟!
به هر حال
من حتم دارم موهایم زرد ، مایل به طلاییست
کمی نزدیک به رنگ خورشید
آخر از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان
مادرم خورشید  است
خود خودش که نه، اما بسیار شبیه اند
به جان خودم مو نمی زنند
اما من موهایم را میزنم
معمولا کوتاهند، نه که پرواز میکنم
خوب دست و پا گیر است
راستی یادم رفت بگویم
من این خودم که هستم که نیستم
من آن خودم که نیستم هستم
البته فهمش سخت است می دانم
آخر نابرده رنج گنج میسر نمی شود
به همین روز که شاید هم شب باشد
که شاعران همیشه دروغ می گویند
خلاصه آنکه
 ملالی نیست جز
گلایه از سنجاق قفلی ها
دلم را می گویم
بسته بودم به یک آبی
با همین سنجاق موجود در تصویر
آه!  متاسفم
بقیه داستان موجود نیست!








۱۳۸۹ شهریور ۱۲, جمعه

شعر ها نیز دروغ می گویند
اگر شاعر بخواهد

و السلام.

۱۳۸۹ شهریور ۱۱, پنجشنبه

بال

بال هایم را گم کرده ام
در پشت یکی ازهمین
بلند پروازی هایم
می دانم
از ترس باید گریخت
شاید حتی
بی بال باید پرید
قبل از آنکه دیر شود
پیش از غروب آرزوها
اما ببخشید
شما
دو بال کودکانه ندیده اید؟
قد متوسط
کمی خسته با ته مایه ی آبی
گفتم آبی؟
آه بله آبی، بلوزش را گفتم
با چشمانی سرد
و دلی پر تردید
چند وقتیست از ذهنش خارج شده ام
و هنوز
مراجعه نکرده ام
از یابنده هم هیچ تقاضایی ندارم
همینقدر که بداند
می دانم کافیست
گفتم که بال هایم را
 گم کرده ام
شما دو بال خوب
صادق
ساده
تضمینی سراغ ندارید؟









...

من کودک ماندم
تو بزرگ شدی
مرد شدی
میان فصل هایم گم شدی

من صادق ماندم
تو
نمی دانم

من
بی رنگ
تو
بازهم آبی