۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

بگمانم

بگمانم دوستت دارم
آنگاه که وقتی نیستی
از ده که نهایت اعداد است برایم
نه تا دلم می گیرد،
به ناگاه شاعر می شوم
و دلم مریم می خواهد
و باز،
به دنبال مداد رنگی هایم
که تمام شده اند از نبودت
حیران
در کنج اتاق می نشینم؛

بگمانم دوستت دارم
که بی دلیل می خندم
به روی ماه
که این روزها
به پشت پنجره ام گهگاه
سرک می کشد،
در نیمه های شب
بی صدا؛

بگمانم دوستت دارم
آنقدر که چند وقتیست
عقربه های خانه
همه خوابیده اند
و روزها بی تکرار ایستاده اند

بگمانم...

۱ نظر:

شهریار کوچولو گفت...

...و تو سیب دلم را که گاز بزنی
شعری از آن برمی آید