۱۳۸۸ مهر ۲۲, چهارشنبه

فکرش را بکن

می بینی گلم،
دارم فراموشت می کنم
نه دیگر نگران ریختن برگ های پائیزی هستم
و نه حتی،
منتظر آمدن برفی
که ردپایت را برایم به یادگار بگذارد؛
امشب،
ناگهان قصد کردم که این زمستان را
یکسر بخوابم تا
فصل اول،
ماه دو،
صفحه ده از کتاب سال؛
بی دی، بی بهمن، بی اسفند
...
فکرش را بکن،
وقتی بیدار شوم
دیگر تو را نخواهم شناخت،
نه تو را و نه
آوای سکوتت را،
آنوقت هرچقدر هم که با صدای بلند برایم سکوت کنی،
خوابم آشفته نخواهد شد؛
فکرش را بکن...


هیچ نظری موجود نیست: